یادداشتهای آقای مهر 62
رمز موفقیت
مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد که چيست؟سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزديکي رودخانه بيايد.
صبح روز بعد هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتي وارد رودخانه شدند و آب به زير گردنشان رسيد سقراط با زير آب بردن سر مرد جوان او را شگفت زده کرد.
مرد تلاش ميکرد تا خود را رها کند اما سقراط قويتر بود و او را تا زماني که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولين کاري که مرد جوان انجام داد کشيدن يک نفس عميق بود. سقراط از او پرسيد: «در آن وضعيت تنها چيزي که ميخواستي چه بود؟»
مرد جواب داد: «هوا»
سقراط گفت: «اين راز موفقيت است! اگر همان طور که هوا را ميخواستي در جستجوي موفقيت هم باشي به دستش خواهي آورد. رمز ديگري وجود ندارد.»
کدوم انگشتمو ماساژ بدم؟
ماساژ دادن انگشتان دست به مدت 60 ثانیه میتواند اثرهای جالبی را بر روی قسمتهای مختلف بدن و مهار بسیاری از بیماریها و دردها داشته باشد.
انگشت شست: این انگشت مربوط به قلب و ریهها میشود و ماساژ آن سبب سمزدایی ریهها و برطرف کردن تنگی نفس میشود.
انگشت اشاره و انگشت چهارمی: ماساژ این انگشت دردهای شکم را تسکین میدهد و یبوست و اسهال را برطرف میکند.
انگشت میانی: ماساژ این انگشت موجب از بین رفتن حالت تهوع هنگام سفر یا بدخوابی و دردهای اطراف قلب میشود.
انگشت کوچک: با ماساژ دادن این انگشت میتوانید از دردهای میگرنی و دردهای گردن خلاص شوید. در واقع این انگشت مربوط به جریان خون میشود.
علاوه بر این، کف دست مربوط به عصبها است و در واقع با کف زدن، شما از سلامتی فیزیکی خود مراقبت میکنید. پشت دست به کمر مربوط است و ماساژ آن میتواند کمردرد را درمان کند.
پی نوشت: به نظر من، خدا درمان همه دردها رو توی بدن خودمون و توی محیط اطرافمون گذاشته.
نیازی به معجزه نیست!!!
نگاه
از صخره ها بالا رفت و وقتي به نوک صخره رسيد سرش را به سمت آسمان بلند کرد و فرياد زد:
- خدايا!!! مي شنوي صدايم رو؟ من رو مي بيني؟
آسمان پر از ابر، برقي زد و غريد!
- چرا مي گي نه؟ مگه تو خدا نيستي؟ مگه هميشه نمي گي ما رو مي بيني؟ حالا که ازت مي پرسم مي گي نه؟؟؟
نااميد، خسته و از همه جا بريده، خود را از آن بالا پرت کرد پايين، تا زندگي اي را که خدا به او هديه کرده بود از بين ببرد!
آن طرف تر، در فاصله اي نه چندان دور، فردي ديگر از صخره هاي کوه سر به فلک کشيده بالا رفت و وقتي به نوک صخره ها رسيد، سرش را به سمت آسمان بلند کرد و فرياد زد:
- خدايا!!! مي شنوي صدايم رو؟ من رو مي بيني؟
آسمان پر از ابر، برقي زد و غريد!
چشم هاي مرد از خنده و شادي برقي زد و گفت:
- مي دونستم که به يادمي! اين عکس رو هم واسه همين گرفتي، مگه نه؟
مي خواي هميشه به يادم باشي؟!!
و خوشحال از بالاي کوه پايين آمد تا زندگي اي را که خدا به او هديه داده بود، ادامه دهد.
انسانیت
انسانهای ناپخته همیشه میخواهند که در مشاجرات "پیروز" شوند؛
حتی اگر به قیمت از دست دادن "رابطه" باشد.
اما انسانهای عاقل درک میکنند که گاهی بهتر است در مشاجره ای ببازند؛
تا در رابطه ای که برایشان ارزشمندتر است پیروز شوند.
هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد؛
مگر به "فهم و شعور"؛
مگر به "درک و ادب"؛
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده بگیرد و او را بلند کند!
و این قدرت تو نیست؛
این "انسانیت" است.
پرویز پرستویی
نسل سوخته؟
کي ميگه ما دهه شصتيا و دهه هاي قبل ما نسل سوخته ايم؟
ما كه توي خونه هاى بزرگ با حياط و باغچه و طاقچه زندگى كرديم
خوابيدن توى پشه بند
آب تنى توى حوض داشتيم
كيك تولدامون خيلى بزرگ بود
هر كى كادو ميداد از صميم قلبش بود، كسى واسه كادو دادن ما رو قيمت گذارى نميكرد
حتي خونه ي نوه خاله عمه بابامون هم ميرفتيم ميديديم
نه حالا كه خواهر برادر هم به زور همو ميبينن
عيد واسمون شور و هيجان داشت
عيدى ميگرفتيم
كم يا زياد همين كه دلمون خوش ميشد كافى بود
چقدر مسافرتهاى فاميلى ميرفتيم
حالا هركى هر جا ميره ميترسه كسى بفهمه
همه چي عالي
همه چي باحال
هممون عين هم بوديم.... عين گروه سرود.... لباساي شکل هم.... خونه هاي عين هم.....
مامان بزرگا و بابا بزرگا که جزء خونواده بودن
اگه مي خواستيم جايي بريم گروهي ميرفتيم
اگه قرار بود کاري کنيم دست جمعي ميکرديم
کي ميگه ما نسل سوخته ايم
نه موبايلي
نه تبلتي
نه لپ تاپي
نه اينترنت و فضاي مجازي
همه چي واقعي بود
دنياي ما واقعي واقعي بود.... باهمه خوبي و بديش.... همه چي راست راستکي بود...
تلفن که نبود اونوقتا، ميرفتيم خونه همديگه ميديديم نيستن.... بعد ميفهميديم اونام اومدن خونه ما... پشت در ما.... کلي ذوق ميکرديم وميگفتيم: واااااي دل به دل راه داره.....
خلاصه که نسل سوخته خودتونين بابا..... ما عين عسل زندگي کرديم... بچگي کرديم.... حاااااال کرديم....
زاویه دید
متن زیر رو یه بار از بالا به پايين و باره دیگه از پايين به بالا بخونين، ببينين نوع گفتار چقدر با هم فرق مي کنه
.
.
امروز بدترين روز بود
و سعى نكن منو متقاعد كنى كه
در هر روزى، يك چيز خوبى پيدا مي شه
چون اگه با دقت نگاه كنيم
اين دنيا جاى وحشتناكيه
با اينكه
بعضى وقتا يك اتفاقات خوبى هم مي افته
شادى و رضايت هميشگى نيستند
و اين درست نيست كه
همش به ذهن و دل ما ربط داره
چون
ما مي تونيم شادى واقعى رو تجربه كنيم
فقط وقتى در يك محيط خوب باشيم
مي تونيم خوبى رو خلق كنيم
مطمئن هستم تو هم موافقى كه
محيطى كه توش هستيم
تأثير مستقيم داره روى
رفتار ما
همه چيز در كنترل ما نيست
و تو هرگز از من نخواهى شنيد كه
امروز روز خوبى بود
.
.
حالا از پايين به بالا بخون
حس من
وقتی به دوران بچگیم فکر میکنم اون موقع دم عید رو خیلی خیلی دوست داشتم شاید بخاطر تعطیلاتش بود و بازی کردناش
اما الان فرق میکنه هم خیلی خوشحالم چون هنوز اون حس قدیمی هست و لذت میبرم و هم یه حس عجیب که نمیتونم بیانش کنم یه حس گنگه نمیدونم ترسه یا حسرته و یا... نمیدونم
شاید حسرت گذشته شاید نگرانی آینده
اما هر چی است به این نتیجه رسیدم که لذت دوران بچگی بخاطر اینه که در لحظه زندگی میکنیم و خبری از گذشته و آینده نیست شاید!!!
میخوام مثل بچه ها در لحظه زندگی کنم (آره حس خوبیه خداییش)
کلاس چندمی هستی؟
معلم : چرا
دانش آموز : چون من احساس ميكنم بيشتر از حد كلاس ميفهمم
خانم معلم اون رو پيش آقاي مدير ميبره تا بعداز تست دربارش تصميم بگيره
مدير ازش اينطوري سوال كرد : 3 ضربدر 4
دانش آموز : 12
مدير : پايتخت ژاپن
دانش آموز : توکیو
مدير همينطور ازش سوال پرسيد و دانش آموز همه رو جواب داد
خانم معلم اجازه خواست خودش چنتا سوال بپرسه
معلم : اون چيه كه گاو چهارتاش رو داره من فقط دوتا؟
( مدير با تعجب به خانم معلم نگاه كرد )
دانش آموز : پا
خانم معلم : آفرين حالا بگو تو چي توي شلوارت داري كه من ندارم؟
( مدير از خجالت سرخ شد )
داش آموز : جيب
معلم : كجا زنها موهاي فر دارن؟
( مدير دهنش باز موند )
داش آموز : توي آفريقا
معلم : اون چيه كه شله و توي دست زنا خشك ميشه
مدير ديگه داشت قلبش از كار مي افتاد كه دانش آموز گفت : لاك
معلم :زن و مرد وسط پاشون چي دارن؟
ديگه مدير قدرت حرف زدن نداشت كه دانش آموز جواب داد : زانو
و مدیر گفت :خدا لعنت کنه منو با این افکار کثیفم
برو پسرم تو باید بری دانشگاه و من باید برم کلاس اول!!!
جذب
توی وبگردیهام به یه مطلب بدرد بخور برخوردم که وظیفه خودم دونستم اون رو با شما به اشتراک بزارم. مقاله در مورد راههای جذب و علاقه مند کردن دیگران از طریق ترفندهای روانشناسانه هست که به نظرم جالبه، نسخه اولیه این مقاله توسط مگی ژانگ نوشته شده.
راستی از این به بعد اگه بشه میخوام همراه مطالبم یه آهنگ هم بزارم که موقع خوندن لذت بیشتری ببرید.