نگاه
نگاه
از صخره ها بالا رفت و وقتي به نوک صخره رسيد سرش را به سمت آسمان بلند کرد و فرياد زد:
- خدايا!!! مي شنوي صدايم رو؟ من رو مي بيني؟
آسمان پر از ابر، برقي زد و غريد!
- چرا مي گي نه؟ مگه تو خدا نيستي؟ مگه هميشه نمي گي ما رو مي بيني؟ حالا که ازت مي پرسم مي گي نه؟؟؟
نااميد، خسته و از همه جا بريده، خود را از آن بالا پرت کرد پايين، تا زندگي اي را که خدا به او هديه کرده بود از بين ببرد!
آن طرف تر، در فاصله اي نه چندان دور، فردي ديگر از صخره هاي کوه سر به فلک کشيده بالا رفت و وقتي به نوک صخره ها رسيد، سرش را به سمت آسمان بلند کرد و فرياد زد:
- خدايا!!! مي شنوي صدايم رو؟ من رو مي بيني؟
آسمان پر از ابر، برقي زد و غريد!
چشم هاي مرد از خنده و شادي برقي زد و گفت:
- مي دونستم که به يادمي! اين عکس رو هم واسه همين گرفتي، مگه نه؟
مي خواي هميشه به يادم باشي؟!!
و خوشحال از بالاي کوه پايين آمد تا زندگي اي را که خدا به او هديه داده بود، ادامه دهد.